پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

بره تو دلی من

یک روز تعطیل مادر و پسر

اول از همه بگم فکر نکنی بابایی ما رو ول میکنه که تنهایی بریم پارک هاااااااا بابایی خدا رو شکر از جمله مردهای مسئولیت پذیره و هیچ وقت ما رو تنها نمی‌گذاره اگر هم دوتایی رفتیم پارک به این دلیل بود که بابایی داشت خونه رو نقاشی میکرد و بوی رنگ برای شما بد بود در غیر این صورت من و بابایی به هم سنجاق شدیم ... دور بودنمون از هم غیر ممکنه     لذت سرسره     قربون اون ابروهات برم من که میدیشون بالا   الا کلنگ قشنگه پسر مامان زرنگه .... الاکلنگ قشنگه پسر مامان قشنگه این شعریه که وقتی الاکلنگ سوار میشی میخونی   یعنی اگر درختا شکوفه داشت و سبز...
27 بهمن 1393

تعطیلات 22 بهمن

سفر سه روزه ما به شمال   دریاچه شورمست ... شدیداً دوست داشتی سنگ بندازی تو آب  ... دیدن قورباغه ها هم برات خیلی جالب بود   سد رجایی   این چند تا عکس هم توی خونه ازت انداختم چقدر خوبه روزایی که مال خودمی و مجبور نیستم بگذارمت مهد کودک تازگیا علاقه ای به مهد رفتن نداری و همش میگی پیش مامان بمونم و هر بار این حرفو میزنی غصه عالم میریزه تو دلم شرمنده ات هستم مامانی .... کاش میشد سر کار نرفت و هر لحظه بودن با تو رو لمس کرد عاشق صورت ماهتم نمیدونی وقتی میایی تو بغلم و سرم رو میگیری تو بغلت و لبای خوشکلت رو میچسبونی به صورتم و محکم می‌بوسیم چه لذتی می‌برم ...
27 بهمن 1393
1